پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

شیرین زبون من

دیروز تا دم در مهدکودک رفتیم ولی مشاهدات نشون میداد که آقا پسر امروز قصد ندارن برن پیش خاله مهد . اینطور شد که مامانی بر اساس قولی که به خودش داده بود با گل پسر برگشت خونه تا یک روز کامل رو با هم خوش بگذرونن.  ظهر ، بعد از ناهار.... تلاش های  مامان برای خوابوندن محمدسجاد بی فایده بود. مامان خودشو به خواب زد تا شاید فرجی حاصل بشه. و اینجا بود که با صدای زیبای پسری، مامانی از جا بلند شد و پسری غرق در بوسه . پسری که مامانش رو اینجوری خطاب می کرد: "مامان جونم....."   پ ن :مامانی محمدسجاد رو گاهی "سجاد جونم" صدا می کنه و این بازتاب اون نوع صدا زدن بود. خدایا چقدر این بچه ها زود همه چیز رو...
17 آذر 1393

بشین روش

این خاطره مربوط به چندی پیش می شه که هوا هنوز به این شدت سرد نشده بود. توی بالکن در حال بازی بود، می خواست چهار پایه رو بهش بدم (چهارپایه ای که روش می شنیه و با یه تشت آب و کلی خاک و یه بیلچه حسابی با دل مامانش بازی می کنه)   خب پسرم هنوز نمیدونست به چهارپایه یا صندلی در زبان فارسی چی می گن. به همین خاطر به مامانی گفت: مامان  مامان! "بشین روش" بده. البته مامانی بعد از کلی تفکر به منظور پسرش پی برد. پ ن : عاشق اون مامان مامان گفتنشم. ...
11 آذر 1393

فسقلی دو بنده پوش

از بابا می خواد کمکش کنه تا لباس آستین بلندش رو بیرون بیاره. از بابا می خواد که اون هم همین کار رو بکنه.  و اون وقت با اشتیاق می گه:   دُشی (کشتی) و اون وقته که یه کله قند تو دل بابایی آب می شه. تصور کنید یه پسر بچه دوساله با دو بنده عروسکی که داره با باباش وسط خونه کشتی می گیره. یه نفر این وسط باید فدای این شیرین کاری هاش بشه و اون کسی نیست جز مامانی. مامانیی که آخر شب از بس فدای پسرش شده دیگه نایی براش نمونده  
10 آذر 1393

نقطه ضعف مامان رو می گیره

مامانی از صدای کشیده شدن قاشق به کف بشقاب یا قابلمه بشدت بدش میاد.  و این یکی از سرگرمی های دلچسب محمدسجاده. بابایی همیشه به مامانی تذکر میداد که نقطه ضعفتو به این وروجک نشون نده ولی مامانی فکر نمی کرد این چیزا توی ذهن گل پسر بمونه.  اون شب که داشت با لذت این کار رو انجام میداد و مامان هم از صدای وحشتناکی که ایجاد شده بود حال بدی بهش دست داده ، قاشق رو از محمدسجاد برداشت و قایم کرد. چند دقیقه بعد.. مامان اون طرف تر نشسته و با آرامش داره با بابا صحبت می کنه که ناگهان می بینه پسری دو سال و چند روزه جلوش نشسته و با یه لبخند شیطنت آمیز قاشق رو خش و خش به قابلمه می کشه و خیره خیره ، منتظر عکس العمل مامانشه... و اینگونه بو...
10 آذر 1393

پسرم امروز دوساله شد

امروز تو یکسال بزرگتر شدی و بالنده تر آنقدر که مرا تا آسمان بالا میبری وقتی شیرین زبانی هایت را می شنوم. آنقدر که در دلم قند آب می شود وقتی خانه را به هم میریزی در یک چشم به هم زدن آنقدر که از خود بیخود میشوم وقتی در حال شستن ظرف ها، سرت را بالا می آوری به سمتم و می گویی "بَگَل" وقتی همبازی ات می شوم وقتی با من شعر می خوانی وقتی شب ها بیدار می شوی و فقط دوست داری،  دستت را روی صورتم بگذاری تا دوباره بخوابی   و وقتی لحظه ای به آن می اندیشم که من امروز پسرکی دو ساله دارم. و این از فضل خدای بزرگ من است.  خدایا از تو ممنونم  بخاطر این نعمت بزرگ.... راستی امروز هم مثل روز تولدت در دو ...
7 آذر 1393

خودش رو دوست دارد

بعد از یک ساعت آب بازی حسابی در روز تولدش ، اومده بیرون و داره لباس می پوشه که ناگهان نگاهش به چروک های رو انگشتش می افته که در اثر تماس طولانی مدت با آب اونطوری شده. حالا گریه ... بازم گریه... دستشو گرفته و با نگرانی نگاهش می کنه و بازم  گریه... دیگه این گریه ها ادامه داشت تا وقتی که بعد از گذشت چند دقیقه ، دستش به حالت اول برگشت. آخه چقدر خودتو دوست داری عسلکم؟  
7 آذر 1393
1